مهدیسامهدیسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

نفس مامان و بابا مهدیسا

قراره عروس بشی

چند روز دیگه یعنی 25 بهمن عروسی دایی رسوله حیفم اومد عکس لباست رو نذارم ادامه مطلب خاله ها... ...
29 دی 1392

ادامه ماجرا...

نخود مامانی مورچه کوچولو فنج من خیلی زود غلت زدی وقتی سه ماه و نیم بودی آخر شش ماه بدون کمک میشستی چند روز پیش هم که تازه یاد گرفتی و میگی ماما و سوزنت که گیر میکنه ول کن نیستی و ٢٧ دی ماه یعنی دیروز هم که بعد از کلی اسهال و تب مروارید هات بیرون زدن و مامان بابا کلی ذوق مرگ شدن روروئک رو که بابابزرگ برات خریده هی اینور و اونور میکشی اما یکم ترسو تشریف داری و هنوز میترسی دستات رو حرکت بدی تا بتونی چهاردست و پا بری جلو
28 دی 1392

انگار همین دیروز بود...

عزیز دلم دلکم دلبرکم... انگار همین دیروز بود دوم تیر صبح رفتم بیمارستان آخه از ساعت 4 تکونات فرق میکرد درد نبود اما زیر ده دقیقه یک بار خودی نشون میدادی! منم که با دل و جرات  از خونه با خاله فاطمه رفتم بیمارستان نفت اول ماما معاینه کرد و گفت انقباضاتت طوری هست که به از کمر به پاهات بزنه؟و عرقت دربیاد؟ من گفتم نه اما اونم گفت نه پس درد زایمان نیست.اما متخصص گفت که تا چهل و هشت ساعت دیگه میای (که شما هشت ساعت هم فرصت ندادی )اگه خواستم میتونم بستری بشم اما من که حوصله نداشتم دو روز اونجا بمونم با خاله فاطمه که اونم گرد و قلمبه شده بود با دل و جرات با اتوبوس(!!!) برگشتم خونه عزیز جونت یه عالمه رشته پلو خوردم و دیگه کم کم خ...
28 دی 1392

سختی های مادر بودن

عزیز دلم کم کم سختی ها خودشو نشون داد.با کم شیری شروع شد و هنوز ادامه داره طوری که دیگه سینه نمیگرفتی و گرسنه می موندی و من مجبور شدم واسه اینکه شیرم خشک نشه شیرم رو بدوشم بعد هم که زردی تو و کورتاژ خودم به خاطر جفتی که جا مونده بود... خلاصه به قول یکی از وقتی مادر شدم نمیتونم بدون خجالت تو چشمای مادرم نگاه کنم...
28 دی 1392

مامان تنبل...

سلام نفس مامان میبینی مامان چقدر تنبله امروز شش ماه و ٢٥ روزته که مامان تازه شروع کرده به نوشتن خاطراتت ولی قول که نمیدم اما سعی میکنم زود به زود بیام و از خاطراتت بگم
27 دی 1392
1